زندگی

ساخت وبلاگ
رفته پاییز و مجددا زمستان آمد
چه غریبانه سفر کرد و خرامان امد

منِ در کویر و در من چه کویری برپاست
بو و نم نیست ولی حسرتِ باران آمد

رفت یک مادرِ بی‌کودک و آواری ریخت
اشک کودکی برای مرگِ مامان آمد

عصر خاکستریِ زردِ پریشان رفت و
شب لرزان و سیاهِ نابسامان آمد

آمدند و داد و قال و بندپایان رفتند
دور گرگ‌های رذلِ تیزدندان آمد

گویی از کل جهان هرچه بدی با سفری
کوچ کرده و به کوچه‌های ایران آمد
موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: شعر , غزل , علیرضا برجعلی

زندگی...
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 12:06

بی تو با زندگی شبیه زندان چه کنم؟
با هوای استخوان سوز زمستان چه کنم؟

باز پاییز دگر، خش خش روحم به کنار
با قدم های غروب، در خیابان چه کنم؟

قول دادیم که دست‌هایمان قفل ولی
حال، با دستِ مثال مستمندان چه کنم؟

گیرم این لحظه زنم خنده‌ی زهر آلودی
رنج سنگینی این غصه‌ی پنهان چه کنم؟

چند روزی‌ست خبر از گل باغم نشده
با ترک‌خوردگی و پوچی گلدان چه کنم؟

شاید اما که فراموش شدی،پاییز است
آسمان گریه کند، به زیر باران چه کنم؟


موضوعات مرتبط: شعر زندگی...
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

اجازه میدهی که بار دگر زنگ بزنم؟
که با صدای تو این مرد را رنگ بزنم؟

نمیرسد به زمان زور من ولی با تو
به نیش تند عقربه، هزار سنگ بزنم؟

در این خرابه زار روزگار، با نفسم
کُرال صلح را، جای طبل جنگ بزنم؟

اجازه میدهی که قطره شوم در چشمت
برای بیشتر شدن قدم به پای لنگ بزنم؟

چو باتو بودنم کم و همیشه دلتنگم
سری به خاطره در کوچه های تنگ بزنم

به صدای سیاه من کمی توجه کن
که "دوستت دارم" را دوباره ونگ، بزنم


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: شعر , غزل , علیرضا برجعلی زندگی...
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

بعد از سی سال به خانه کودکیم در انتهای کوچه‌ای بن‌بست بازگشتم. همان کوچه؛ اما با آدم های دیگر. همان درخت؛ بزرگ اما خمیده تر. همان خانه ؛ اما پیرتر و رنگ و رو رفته‌تر. هرچه در میزدم صدایی از داخل به گوش نمی رسید. با پای راست آهسته به پایین در ضربه ای وارد کردم و در براحتی باز شد! شگفت‌آور بود! یعنی از آن زمان که قفل این در را، در آخرین روزی که اینجا بودیم، شکستم، هیچکس آن را تعمیر نکرده بود؟! یادم است رفته بودم برای آخرین عصرانه‌ای که قرار بود در این عمارت با صفا بخوریم، نان سنگک بخرم. یک حس کودکانه و غریبی داشتم که هم ناراحت از ترک این محله و این خانه بودم و همچنین به رویاهای کودکانه‌ام در محله و خانه جدید فکر میکردم. شاید بزرگترین ترین پارادوکس من، احساس غریبانه آن روز بود که هیچگاه تکرار نشد. همینطور سنگک به دست، سنگ فرش های خیابان را با این قاعده که پایم روی زرد ها نرود، دوتا دوتا می‌پیمودم. سرم پایین بود و تمام حواسم روی این بود که مبادا پایم روی سنگفرش های زرد پیاده‌رو برود که ناگهان به امیرحسین برخورد کردم و هر دو به زمین افتادیم. از بخت بد با چه کسی هم برخورد کردم! من و امیرحسین از بچگی لجاجت های کودکانه‌ای داشتیم که همیشه حس رقابت را بین ما به وجود آورده بود. ما همیشه مقابل هم بودیم. در مدرسه، فوتبال توی کوچه، حتا خانه‌هایمان هم پشت به هم بود! گویی آنها هم با هم قهر بودند. زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

من مانده‌ی بی‌نام و نشان، ز کاروانمبی نامه و دل شکسته از کبوترانمشب‌های سیه فام، چه خیره مینشینمبی چشمک تک ستاره‌ای در آسمانمبی مزر شدم چو تیر اندیشه کشیدممن آرش و جان بداده در زه کمانمچون کشتی عشق را به تیر و ترکه بستنداز دست گرفته پا فتاده بادبانماز عمق سکوت من چه نعره ها بلند استفریاد من از چشم برون، نه از دهانممهر از من و نفرت ز دُمِ عقرب ساعتمن آنچه بخواهم و نه من نیشِ زمانمهر کس که مرا بدید، از روی بخندیداندر سرم انقلاب‌هایی‌ست، من آنم موضوعات مرتبط: شعر برچسب‌ها: شعر , غزل , علیرضا برجعلی زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

همه دم از رفتن میزنند. فرزندان کشاورزان زندگی در شهرها را نشانه رفته اند و نخبه هایمان به دیار فرنگ می اندیشند. جاده ها سرشار از مردم جنگ زده و دادگاه ها پر از زنان و مردان جدایی طلب. اما زیبایی زندگی را مردمانی برایمان ساختند که چگونه ماندن را به ما آموختند. مثل دکتر بخشی‌زاده که هنوز هم در بهداری روستایی محروم، در دور دست‌ترین نقطه شهرستان، بدون هیچ امکاناتی خدمت میکند. پدرم همیشه میگفت: «او عاشق دختر حاج کریم است. این را به رویش نمی‌آورد ولی همه میدانند که چه چیزی او را پایبند این بهداری بی در و پیکر کرده است. او مرد خوبی‌ست. ولی برای حاج کریم بسیار خوبتر از آنی که هست، نشان میدهد. میخواهد دل او را نرم کند. بیچاره حاج کریم نمیداند این همه معاینه وقت و بی‌وقت و رایگان، بخاطر چه چیزی است. گلنار(اسم را آرام میگفت، چون از آن شرم داشت). پس چه؟ فکر کرده‌اید از خار و خاشاک روستا خوشش می‌آید یا سرفه های حاج کریم؟»هر وقت سر صحبت باز میشد، پدرم با خنده این را به هرکس میگفت. از کشف احساسات دکتر خرسند بود. نه که خودش از بچگی عاشق این بود که دکتر شود؟ البته هدف او از دکتر شدن هم جالب بود. پدربزرگم مبتلا به آسم بود و هر ماه که اسپری و دارو های تنفسی‌اش تمام میشد، باید مبلغ یک هفته کارش را صرف کرایه رفتن به شهر و ویزیت دکتر و خریدن دارو میکرد. به همین خاطر پدرم میخواست دکتر شود تا بتواند در خا زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

باز من تنهایم و باز این ورق‌ها روی میزرو به رویم هیچکس خیره به من با چشم هیزروی این میزی که شاید نیست، یک خودکار گنگیک خیالِ بی ثباتم مثل ماهی توی تنگمینویسم اعترافاتم‌ و میخوانم خودمآنچه رویا، آنچه بودم، آنچه که حالا شدمرقص جوهر روی کاغذ با سوناتِ نور ماهیک نمایشنامه از فریاد های عمق چاهباز این طوفان مغزی، باز باران، باز باددور من ویرانه کرد اما رهایی یاد دادمن نوشتم هرچه را این عاشقی از من بساختسمفونی‌ای فالش، در این افتضاحِ یکنواخت موضوعات مرتبط: شعر برچسب‌ها: شعر , علیرضا برجعلی زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 6 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

گاهی از این هوا چه دلگیری
گاه پاییز از تو دلگیر است
گاه آیینه‌ها ریا کارند
تو جوانی و عکس تو پیر است
.
در میان گذشته و رویا
گم شدی و دلت به زنجیر است
چوب ها بر سرت زنند هر روز
مغزت اما همیشه درگیر است
.
میدوی تا به کی؟ کجا برسی؟
بی هدف، زندگی نفس‌گیر است
خسته از داد و قال، میدانی
برگ ها رو و ریشه در زیر است
.
 توی "بهمن" و سوزِ آدمکش
گرمی سینه هایت از "تیر" است
مثل "خرداد" پر ز حادثه‌ای
شاید؟ اما؟ اگر؟ چرا؟ دیر است...
موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: شعر , غزل زندگی...
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

باز من غم‌زده و باز که او آمد و رفتبی صدا گفت که حالا برود باید و رفتفکر میکرد که چون او برود، رفته ولیروی دیوار دلم کشید صدها رد و رفتتا که از تنگه دل ساحل دیدار رسیددل در این تنگه و او دلش به دریا زد و رفترفت و ماند از من محصور در این دلتنگیسیل اما و اگر، زلزله‌ی شاید و رفتمن ندانم که چرا؟ چیست؟ برای چه؟ ولیگویی آمد که ز سینه قلب بردارد و رفتیا که در این من بی‌روح دمید از بر خودتا که مارا به امید و عشق آراید و رفتچشم‌ من خواهش و فریاد کشیدن که:«بمان»چشم‌هایش که چه آرام:«نمی‌ماند» و رفتگر نفس آید از این سینه پر درد، هنوزآن امیدش نفس ماست که بازآید و رفت موضوعات مرتبط: شعر برچسب‌ها: غزل , علیرضا برجعلی , شعر زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 16 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25

بیا قدم به قدم با قطارها برویم کوچ ز قلب شهر تا کنارها برویم بیا قدم بزنیم توی ساحل رویا تمام روز روی ماسه بارها برویم بیا سفید بپوشیم و دسته گل بخریم برای "نه"، به اعتراض دارها برویم بیا دوباره که من، ما شود به همت تو ز سرزمین غم و انتظارها برویم در این هزار توی بی‌پایان تا نفسی‌ست به جستجوی خود میان غارها برویم که با صدای سازها به عشق زخمه زنیم به کوک و ارتعاش تند تارها برویم میان بوستان سعدی و نفس بکشیم از این خرابه، شهر دود و خارها برویم بیا به عمق فاجعه، به چوب خشک درخت بدون انطعاف از این فشارها برویم که خط قرمزی به روزمرگی بکشیم بدون دغدغه از جنگ کارها برویم بیا به دولت‌ هشت و رها از این بازی از این تئاتر سزار و تزارها برویم بیا که خود بشویم و نقاب‌ها بکنیم از این جهان دیو و گرگ و مارها برویم اگر که عشق بازی و به باخت محکومیم برای باختن در این قمارها برویم موضوعات مرتبط: شعر برچسب‌ها: شعر , غزل , علیرضا برجعلی زندگی...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alirezaborjali بازدید : 8 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:25